برگزیدهها
بیشترین بازدید
چهار دهه جنایت
در پشت پرده های انقلاب خاطرات جعفر شفیع زاده از صفحه ۱۵۱- ۱۹۰
صفحه۱۵۱
از حالا تا غروب آفتاب ، بنظرت کافی است؟
گفتم زیاد هم هست، أما یادت باشد که من اینجا تنها نمي مانم که به تله مأموران شاه بیفتم .
سودابه گفت : حداقل من و بیست سی نفر دیگر هم مجبوریم باشیم. خیال راحت باشد!
گفتم: می خواهم بلافاصله با دوریان صحبت کنم ! گفت: بگذار برای بعد؛
گفتم: بعدی وجود ندارد. من به چریکهایم احتیاج دارم و آنها هم فقط از دوریان می توانند دستور بگیرند. یادت هم باشد که از حالا این من هستم که تصمیم می گیرم !
سودابه که صدایش نشان می داد، نگران شده است ، گفت ؛
– خواهش می کنم عصبانی نشو، الآن ترتیبش را می دهم
گفتم ، می خواهم بدانم چطور روز روشن موزه بسته بوده؟
گفت ، موزه ،همیشه پنجشنبه ها تعطیل است چه رسد به این روزها که سگ صاحبش را نمی شناسد!
گفتم: یادت باشد که من یک مسلسل یوزی دارم و نارو هم نمی خورم! برای من کشتن از آب خوردن هم راحت تر است. همه این امریکایی ها را به درک می فرستم بخصوص امریکایی ها را ، این را به این کلنل دراز امریکایی هم بگو
سودابه، تقریبا با صدای التماس آمیز گفت ؛ جعفر! خواهش می کنم عصبانی نباش! من می توانم حدس بزنم چقدر عصبانی هستی ! این فقط یك حادث بوده كار بچه ها در کاخ گلستان تمام شده با موفقیت و بدون حادثه اما اینجا این طوری شده، فقط به اعصابت مسلط باش !
در این موقع سرهنگ بیکر که لحظاتی پیش بیرون رفته بود، به اتاق بازگشت و من بی اختیار و با عصبانیت لوله کوتاه مسلسل یوزی را مقابلش گرفتم و با عصبانیت و
صفحه ۱۵۲
خشم فریاد زدم دستها بالا!
آنچنان با خشونت با سرهنگ بیکر رفتار کردم، که چاره ای نداشت جز آن که با بیسیم دستهایش را بالا ببرد.
بی اختیار نعره می زدم و به هرجان کندنی بود بالاخره حاليش کردم که بیسیم را هم باید روی میز بگذارد. بیکر داشت بیسیم را روی میز می گذاشت که بیسیم من بصدا در آمد، سودابه بود . گفت؛ تا چند لحظه دیگر، تلفن خاکستری رنگ روی میز مدیر کل موزه زنگ می زند و دوریان با تو صحبت خواهد کرد!
گفتم: يادت باشد کلکی در کار نباشد، چون کلنل بیکر هم الآن اسیر من است
گفت: شوخی می کنی ! گفتم: در همه عمرم با کسی شوخی نکرده ام ! گفت: من الان بالا می آیم . گفتم: هرکس وارد شود شلیک می کنم، حتی تو !
سودابه که دیگر براستی متوحش شده بود با صدای لرزان گفت ؛
– ولى اگر کلنل نتواند با افراد صحبت کند و دستور دهد، همه ما به دام خواهیم افتاد؛
گفتم: البته غیر از من ! ولی تا دوریان حرف نزند من کار خودم را می کنم
در همین موقع تلفن خاکستری رنگ بصدا درآمد گوشی را برداشتم، دوریان بود. گفت:
۔ جعفر چه شده و متشکرم که بمن اعتماد داری. چکار می توانم برابیت بکنم ؟
گفتم اینها دو نفر را کشته اند، ۹ نفر هم اسیر دارند که مأموریت نگاهداری و انتقال آنها بعهده من است، حرفها با هم جور در نمی آید؛ من باید اینها را از اینجا بیرون ببرم، بعد می گویند تا غروب وقت دارم. این را دیگر هر احمقی می داند که یعنی به انتظار دستگیری نشستن ! من بیکر را اسیر گرفته ام تا با تو صحبت کنم !
صفحه ۱۵۳
دوریان سراسیمه پرسید: چرا بیکر؟ اگر او نباشد که همه کارها خراب می شود؛ بگذار من با بیل صحبت کنم؟
گفتم: تو به او اعتماد داری ؟ دوريان گفت: معلوم است که اعتماد دارم ! گفتم: پس گوشی را به او می دهم
حدود دو سه دقیقه آنها با هم صحبت کردند. در تمام مدت روی بیکر نشانه روی کرده بودم. وقتی صحبتشان تمام شد، بیکر گوشی را روی میز گذاشت و اشاره کرد که آنرا بردارم. دوریان در حالی که می خندید گفت:
– ببین جعفر! اگر چه تو کمی چريك بازی در آورده آی . اما بیکر می گوید تو تنها کسی هستی که مغزت کار می کند و از این به بعد فقط روی تو حساب خواهد کرد. از سرعت عمل و طرز کار تو خوشش آمده. من تا نیمساعت دیگر پیش تو می آیم. البته مأموریت بخوبی انجام شده است اما خروج وسائل از موزه در روز روشن امکان پذیر نیست و باید تا غروب صبر کنید، سودابه نتوانسته است این را برای تو توضیح بدهد. بیکر و امریکایی ها و حدود پنجاه نفر دیگر تا غروب آنجا هستند.
گفتم اینها را تو قول می دهی ؟ –
گفت: چه قولی از این بالاتر که خودم هم دارم پیش تو می آیم
گفتم: امیدوارم وگوشی را گذاشتم. از بیکر به زبان فارسی معذرت خواستم و صورتش را بوسیدم. اما او خوشحال و خنده رو، مرتب دست به پشت من می زد و می گفت ، اوکی ، جفری اوکی، جفري !
همین که بیکر از اتاق خارج شد، باز تلفن خاکستری زنگ زد. گوشی را برنداشت اما چند لحظه بعد سودابه با بیسیم اطلاع داد که دوریان است و گوشی را بردارم ،دوريان گفت:
– آن قدر دستپاچه بودم که نپرسیدم از بچه ها کدامشان را می خواهی ؟
صفحه ۱۵۴
گفتم: خودم هم یادم رفت. لطف کن با قطب زاده تماس بگیر و بگو چایچی، احمدی، جمشید نعمانی و تقوی نیا را به اینجا بفرستد!
دوریان خنده زنان گفت : یاران لیبی ؟
گفتم: درست فهمیدی، فقط آنها مرد کار هستند؛ ولى اگر تو بخواهی یک ضربه شست هم به آن طرفی ها نشان بدهیم، بد نیست نزدیکی های غروب ابوشریف را هم يك سری این طرفها بفرستی !
صدای غش غش خنده های معروفش بلند شد و گفت :
– تو یک شیطان گنده هستي ! فکرت عالی است ! منتظر باش تا نیمساعت دیگر ترا خواهم دید
نیمساعت بعد، دوریان ملک گری هم آنجا بود. در میان دوستانش اسیران و دو جنازه؟. مثل همیشه خوشگل و دلربا بود. به محض آن که وارد اتاق شد. در برابر چشم گروگانها، بیکر و دو امریکایی دیگر که با بیکر بودند، مرا در آغوش کشید و برای مدتی طولانی حتی لبهایم را بوسید.
حدود ساعت یک بعد از ظهر بود که چایچی، احمدی، نعمانی و تقوی نیا در حالی که لباس همافران نیروی هوایی را بتن داشتند، وارد شدند، لحظات شادی آوری بود. بی آن که توجهی به حال نه نفری که با دست و پا و دهان بسته ، ساعتها بود روی زمین دمرو افتاده بودند، داشته باشیم و یا منظره وحشتناك دو جنازه ای که کنار میز افتاده بودند، در روحیه مان تأثیری بگذارد. مشغول روبوسی شدیم و به حال خودمان پرداختیم. آنها را با بیکر آشنا کردم و بعد همگی با حضور دوريان یک جلسه نیمساعتی تشکیل دادیم تا چگونگی انتقال گروگانها و اجساد را برنامه ریزی کنیم.
سرهنگ بیکر، بطرز عجیبی به حرفها و نظرات ما گوش می داد و تقريبا حتی در یک مورد هم با نظرات و پیشنهادات ما مخالفت نکرد، بعد از این جلسه به تدارك مقدمات کار پرداختیم که از پوشاندن جنازه ها شروع می شد!.
صفحه ۱۵۵
(١٥٥)در حين كار به بچه ها گفتم ،یادتان باشد که قرار است از ابوشريف زهر چشم بگيريم و بنابراين وقتی اين غول بى شاخ و دم آمد همه كارها بايد رنگ غليظى از خشونت داشته باشد ،دوريان هم كه تازه وارد معركه شده بود غش غش با خندهايش بچه ها را تشويق مى كرد
صفحه ۱۵۶
عباس آقا زمانی معروف به ابو شریف
ساعت چهار بعد از ظهر بود که سودابه با بیسیم اطلاع داد يك آدم ریشو و بد قیافه سراغ خانم دوریان مک گری را می گیرد. همگی زدیم زیر خنده ! معلوم بود که ابو شریف است. چون در میان همه کسانی که دور و بر خمینی بودند، این آقا از همه بد قیافه تر بوده
دوريان گفت: من پایین می روم و کمی او را معطل می کنم. مثلا جناب فرمانده خیلی گرفتارند!.. و باز همه خندیدیم و دوریان که بدش نمی آمد . در این بازی مسخره نقشی داشته باشد، رفت تا ابو شريف را بازی دهد. نزدیک بیست دقیقه طول کشید تا بیسیم بصدا در آمد و دوریان کفت ، آقای أبو شريف اینجا هستند ؟، گفتم ده دقیقه بعد تماس بگیرید. و مکالمه را قطع کردم..
بعد از دو سه بار تکرار ، بالاخره ابر شریف و دوریان باتفاق وارد شدند. به محض آن که چشم ابو شريف به ۹ گروگان دست و پابسته و دو نعش درون پرده پیچیده شده افتاد، وحشتی سراپایش را گرفت که لرزه دست و صدایش آشکارا معلوم بود
صفحه ۱۵۷
این نکته را همین جا یاد آور شوم که ابو شريف و اصولا خیلی دیگر از کسانی که آنروزها دور و بر خمینی بودند. چه عمامه بسر و چه غير آخوند، و ادعا می کردند دوره چریکی هم دیده اند. از کسانی بودند که این دوره ها را در اردوگاههای فلسطینی گذرانده بودند، حال آن که این تعلیمات با آموزشهایی که ما در لیبی و سوریه دیده بودیم، متفاوت بود. در واقع مثل این بود که ما یک دوره چريك نظامی از نوع روسی گذرانده بودیم و آنها آموزشهایی در حد همین بچه بازیهایی که بیشتر جنبه نمایشی داشت و یاسر عرفات ترتیبش را می داد تا بابت آموزش هر کدامشان مبالغی پول بگیرد!..
ابوشریف فرمانده سپاه در اولین رژه سپاه پاسداران
برای این که درجه عقل و شعور همین ابوشریف را که بعدها فرمانده سپاه پاسداران خمینی شد، نشان بدهم همین قدر کافی است بگویم که وقتی او وارد شد و دید که ۹ تا آدم با کت و بغل بسته در اختیار ما هستند و دوتا جنازه هر لای پرده پوشانده شده و خودش هم با پای خودش به موزه ایران باستان آمده، بمن می گفت : وسائلی را که دستور داده بودید آماده کنیم. تا چند روز دیگر آماده می شود. و ، وقتی با خشونت جواب دادم که از اول هم می دانستم که بر و بچه های تهران دل و جرأت این کارهای مردانه را ندارند! باز هم نفهمید که دادن آن ليست كذایی فرستادن حضرات بدنبال نخود سیاه بوده است. نخود سیاهی که باز هم جناب ابوشريف باید بدنبال یکی دیگرش هم می رفت، آنهم همان روز و همان ساعت !
تصاویری از گذشته و حال عباس آقا زمانی معروف به ابو شریف
برای حدود نیم ساعت ابوشريف ، گروگانها، جنازه ها و تقوی نیا در همان اتاق ماندند و من و دوریان باتفاق چایچی، احمدی و نعمانی بسراغ بیکر رفتیم و به پیشنهاد من تصمیم گرفته شد، یک مأموریت قلابی دیگر تحت نظارت چایچی به ابو شريف بدهیم.
ابو شريف مجبور بود که تا ساعت ۸ بعد از ظهر ، یعنی کمتر از مدت سه ساعت محلی را در نزدیکی یك
صفحه ۱۵۸
پادگان نظامی که هم امن باشد، هم دو در ورودی داشته باشد و هم دارای پنج اتاق آماده کند. کاری که تقریبا محال بود.
ابو شريف وقتی پیشنهاد را شنید کم مانده بود، پس بیفتد. دستورات بعدی ، حتی از این هم بیرحمانه تر بود . جز با هاشمی رفسنجانی اجازه تماس با هیچکس دیگری نداشت. دقایقی بعد چایچی که بیسیمی هم با برد بیشتر در اختیارش قرار گرفت ، باتفاق أبو شريف از موزه خارج شدند و چون اندک اندک تاریکی از راه می رسید. ما نیز آماده اجرای اصلی ترین قسمت عمليات شديم.
نیمساعت بعد، بموجب گزارشهایی که سودابه می داد باز عبور و مرور اتومبیل ها در خیابان های ثبت و قوام السلطنه قطع شد و ما توانستیم با سرعت هرچه بیشتر ابتدا جنازه مقتولین و سپس نه گروگان خود را به یکی از کامیونها منتقل کنیم. یکی از امریکایی ها با عجله لباس یک درجه دار ارتش ایران را پوشید و پشت فرمان قرار گرفت. احمدی کنار دست او نشست و بقیه، یعنی گروگانها، دوریان ، سودابه، نعمانی و من در عقب کامیون قرار گرفتیم. تقوى نیا هم هدایت مرسدس بنز مرا عهده دار شد تا بطور کلی جدا از مسیر ما حرکت کند و ضمن حفظ ارتباط با بیسیم، در زمانی که ما به نقطه مورد نظر می رسیدیم، به گروه بپیوندد.
ساعت شش و نیم بعد از ظهر، وارد یک گاراژ قدیمی در سه راه امین حضور شدیم و بنا بدستور دوریان بی آن که پیاده شویم، در انتظار نشستیم. این توقف بیش از نیمساعت بطول نینجامید و ساعت هفت و چند دقیقه باز بسوی نقل نامعلوم دیگری حرکت کردیم. نزدیکی های ساعت ۸ بعد از ظهر، چایچی با بیسیم تماس گرفت که ابوشریف هنوز نتوانسته است کاری صورت دهد و چند محلی را هم که در نظر گرفته و رفتیم، بهیچوجه مناسب کار ما نیست!. من که می دانستم صدایم را ابوشریف نیز می شنود، با عصبانیت جواب دادم. از این بیعرضه ها کاری
صفحه ۱۵۹
ساخته نیست، اما یک ساعت دیگر هم بشما وقت می دهم که کارتان را انجام دهید وگرنه قسمت دوم طرح را اجرا کن ! و در این یک ساعت هر ۱۵ دقیقه یکبار مرا در جریان بگذار ! و بعد ارتباط را قطع کردم. همه ما از جمله چایچی بخوبی می دانستیم که این بازی فقط بمنظور تحقیر کردن أبوشریف و دار و دسته اش صورت می گیرد وگرنه ، نه امکان تهیه چنین محلی در آن فرصت کم مقدور بود و نه چنانچه پیدا می شد، قابل اعتماد بود. این نوع بچه بازیها، فقط به درد دوره دیده های اردوگاههای فلسطینی می خورد وگرنه در یک طرح چریکی ، تهیه چنین پناهگاهی از اجرای خود طرح هم مشکلتر است. چرا که مثلا طول مدتی که برنامه ای ضربتی مثل موزه پیاده می شود. نیمساعت، یکساعت و یا حداکثر هفت هشت ساعت است. اما وقتی به خانه امن می روی ، موضوع روزها و هفته ها پیش می آید که بهرحال باید فکر مسائل حفاظتی و امنیتیش را کرد؛
اما خوب هدف ما تحقير اینها بود و چون شعور و تجربه کافی هم نداشتند، موفق بودیم، همراهی چایچی هم اطلاعات ما را درباره نوع کار آنها و تماسهایی که داشتند بیشتر می کرد.
بگذریم و به خط اصلی خاطرات برگردیم.
پیش از آن که مقررات حکومت نظامی بمرحله اجرا در آید، در خیابانهای خالی از جمعیت تهران پارس ، وارد يك خانه مجلل شدیم: بی هیچ اشکالی جنازه ها را به زیرزمین خانه منتقل کردیم و گروگانها را در اتاق دیگری مستقر ساختیم. بقول احمدی کار تخصصی ما از آن لحظه آغاز می شد. به هریک از گروگانها کمی آب دادیم، بنوبت آنها را به دستشویی فرستادیم، بعد شام مختصری شامل بیسکویت ، نان و پنیر و چای شیرین جلوشان گذاشتیم و پس از این که مجددا دهان و دست و پایشان را بستیم، آنها را زیر نظر يك آمریکایی و تقوی نیا که تازه از راه رسیده بودند، قرار دادیم و بقیه برای یک تصمیم گیری در مورد سرنوشت آنها
صفحه ۱۶۰
و ادامه کارهای مربوط به عملیات موزه به اتاق دیگری رفتیم .
دوریان که اصلن قرار نبود در عملیات موزه نقشی داشته باشد، بدنبال حادثه صبح حالا عملا وارد کار شده بود و مثل یک فرمانده واقعی عمل می کرد. کاری که سخت به آن محتاج بودیم،
ساعت ۱۱ شب ، با آن که حکومت نظامی بود. قطب زاده، سید احمد خمینی و یک نفر دیگر به خانه مجلل تهران پارس آمدند و بی درنگ بحث درباره عملیات موزه شروع شد .
سرهنگ ویلیام بیکر، خانم دوریان مک گری، سید احمد خمینی، صادق قطب زاده، سودابه و من باضافه آن کس دیگری که با سید احمد خمینی آمده بود در جلسه شرکت داشتیم، تا سرهنگ بیکر خواست صحبت را شروع کند، من خطاب به قطب زاده گفتم؛ شاید همه شما این آقا را بشناسید، اما من یاد گرفته ام تا کسی را نشناسم با او وارد کار نشوم. و سوال اینست که این آقا کیست؟ و به چه جهت باید در جلسه ای به این مهمی باشد؟
برقی که از چشمان دوریان و قطب زاده زد، گویای آن بود که توپ را بموقع در کرده ام. سودابه داشت برای بیکر ترجمه می کرد و سید احمد جواب مرا می داد
– ایشان جناب سرهنگ توکلی هستند و مورد وثوق و اعتماد همه ما!
در حالی که به حالت قهر یا تهدید از پشت میز ناهار خوری بلند می شدم. گفتم: من به ایشان را می شناسم. نه او را دیده ام و نه حاضرم یك كلمه راجع به کارها در حضور ایشان صحبت بشود.
قیافه سرهنگ توکلی با رنگ و روی پریده و دست لرزان تماشایی بود، حتی لبخندهای مصنوعیش نمی توانست جلو این لرزه ها را بگیرد.
به محض آن که خواستم از اتاق بیرون بروم، سرهنگ بیکر که از جا بلند شده بود و بطرف من می آمد، شروع به
صفحه ۱۶۱
صحبت کرد که دوریان بسرعت مشغول ترجمه شد؛
– حق با تست ؛ اشتباه از من بود که معرفی نکردم! کلنل در این عملیات خیلی کار کرده است، ترتیب همه کامیونها و وسائل نظامی و لباسها توسط او انجام شده و این خانه نیز از طرف او برای گروه تعیین شده است. کلنل در ارتش ایران نفوذ زیادی دارد، اگرچه رسما کاری بعهده ندارد.
دوریان دستم را گرفت و دوباره دور میز نشستیم سرهنگ توکلی هم اگر چه هنوز رنگ و روی پریده ای داشت اما تظاهر می کرد که من بعنوان يك چريك كار آزموده حق دارم و اصولا انقلاب و کارهای انقلابی به چنین نظم و ترتيبهایی نیاز دارد. من هم از او معذرت خواستم که رفتارم تند بوده است. خوشحالترین آدمهای آن جمع، دوریان و قطب زاده بودند.
آن جلسه تا صبح طول کشید. سرهنگ بیکر گفت که مجموعة ۱۶ صندوق از هر دو موزه ، اشیاء سبك ولي گرانقیمت جمع آوری شده که بنظر کارشناسانی که از ماهها پیش آنها را مورد مطالعه قرار داده بودند، بیش از چهار صد میلیون دلار ارزش دارد.
بعد به تصمیم گیری درباره ادامه عملیات پرداختیم.
سرهنگ بیکر پیشنهاد کرد که چون ماجرای عملیات موزه بزودی علنی خواهد شد. خمینی باید اعلامیه ای بدهد و کار را به شاه و اطرافیانش نسبت بدهد. فرح پهلوی، اشرف پهلوی و شهرام پهلوی نیا بعنوان هدفهای چنین حمله ای مورد نظر قرار گرفتند.
بیکر همچنین پیشنهاد کرد تا زمانی که ترتیب خروج این شانزده صندوق از ایران داده شود، همه آنها زیر نظر من و گروه چریکهای لیبی باشد.
بعد صحبت از جنازه ها و گروگانها پیش آمد. عده ای و از جمله سید احمد خمینی معتقد بودند که با توجه به شرایط روز ترتیب ۹ نفر دیگر هم همان شب داده شود و
صفحه ۱۶۲
بعد یکجا همه جنازه ها سر به نیست شود. من ، سرهنگ توکلی و دوریان مخالف این کار بودیم و بخصوص من علاقه مند بودم آنها زنده بمانند، که اگر اتفاقی افتاد بتوانیم بعنوان گروگان از آنها استفاده کنیم. آخر سر هم با این پیشنهاد موافقت شد. اما موضوع جنازه ها مسئله دیگری بود. جنازه ها جز درد سر هیچ چیز برای ما نداشتند،
بیکر می گفت: با توجه به مسائل روز شاید خبر مربوط به موزه را دولت منتشر نکند اما بهر حال این گروگانها خانواده هایی دارند که الان ساعتهاست در انتظار و اضطراب بسر می برند و پی گیری آنها، درد سر درست خواهد کرد. بنا بر این هم جنازه ها باید بسرعت سر به نیست شود و هم تکلیف گروگانها هر چه زودتر روشن بشود.
دوریان ، سرانجام موضوع جنازه ما را حل کرد. دوریان گفت اگر هادی غفاری از خمینی یک دستور داشته باشد، ما جنازه ها را تا کنار در ورودی بهشت زهرا با آمبولانس خواهیم برد و در آنجا، هادی غفاری از جنازه ها بعنوان شهیدانی که به دست نیروهای نظامی کشته شده اند استفاده خواهد کرد و آنها را به خاك خواهد سپرده
طرح دوریان براستی که یک شاهکار بود و همین جا اضافه کنم که طرح بهمین صورت پیاده شد و بعد از تظاهرات مقابل ژاندارمری که یکی از ژنرالهای شاه هم در آنجا کشته شد، جنازه ها به هادی غفاری تحویل شد و او نیز از آنها شهدایی تحویل مردم داد که بدست فرمانداری نظامی کشته شده بودند!.
ساعت هشت صبح، پس از پایان گرفتن آن جلسه، قرار شد من، دوریان و کلنل بیکر برای تحویل گرفتن شانزده صندوق عملیات موزه برویم و قطب زاده نیز آمبولانسی بفرستد تا جنازه ها را حمل کند و پس از آن بجز گروگانها و چریکهای من، کسی در آن خانه نباشد و به آن مراجعه هم نکند. در برابر چشم همه آنها به چریکها گفتم: هر کسی خواست وارد شود. اجازه تیراندازی خواهید داشت !
صفحه ۱۶۳
وقتی بیکر، دوریان و من خانه تهران پارس را ترك گفتیم، فتط گروگانها، سودابه، نعمانی، تقوی نیا و احمدی در خانه بودند و احمدی سمت فرماندهی داشت.
از طریق جاده چهل و پنج متری نارمك به قلهك رفتيم و از آنجا عازم خانه دوریان شدیم. هر ۱۶بسته در منزل دوریان بود و من با دقت فوق العاده ای مشغول تحویل گرفتن آنها شدم . وزن هر یك از آنها زیاد نبود و بنظر من می شد همه شانزده بسته را به يك بسته تبدیل کرد، اما با آنچنان دقتی پیچیده شده بود که تردیدی نداشتم از آن نظامیان قلابی دیروز تعدادی متخصص این نوع بسته بندی بوده اند. برای من که در آن روزها، سر رشته ای از این کارها نداشتم . همه آنها مشتی بنجل بدرد نخور مثل کاسه و کوزه شکسته چند ورقه طلای درب و داغان ، چند کتاب خطی و چند تا تابلو نقاشی بود که به هیچوجه چهار صد میلیون دلار که هیچ هزار تومان هم نمی ارزید.
همین جا، این را اضافه کنم چندی بعد، شیخ محمد منتظری مأمور حمل این اشیاء به خارج شد و با توجه با روابطی که با عبد السلام جلود، مرد شماره ۲: ليبی داشت و آن ماجرای فرودگاه مهر آباد را بوجود آورد و هر شانزده صندوق را با هواپیمای لیبیایی از ایران خارج کرد و به لیبی برد. بعدها در جریان سفری به لیبی از دوستانی که در آنجا داشتم، شنیدم که مقداری از آنها به شخص قذانی تحویل داده شد و بقیه را بیلی کارتر برادر جیمی کارتر که مشاور قذافی بود، به امریکا منتقل ساخت .
البته این را هم بگویم و هیچ دلیلی هم برایش ندارم اما تقریبا مطمئنم که در عملیات موزه بیشتر از شانزده صندوق از اشیای تاریخی توسط آمریکایی ها بسرقت رفت و آنها بیشترینش را توسط هواپیماهای خودشان که در آنروزها. امریکایی ها و اسباب و اثاثیه شان را به خارج می برد، از ایران بیرون بردند
صفحه ۱۶۴
بعد از تحویل گرفتن شانزده صندوق كذایی، کلنل بیکر بهنگام خداحافظى بمن تبریک گفت و اظهار امیدواری کرد که با استعدادهایی که دارم، پس از سرنگونی شاه به مقامهای مهمی برسم.
وقتی کلنل بیکر از خانه دوریان خارج می شد، به دوریان گفتم : او را دیگر نخواهیم دید؟
دوریان خندید و گفت : هروقت که بخواهی ؟ مگر نمی دانی که بیل همسایه دیوار به دیوار من است ؟ و مراقبت از من بعهده اوست !
بعد دوریان از برخورد تندی که با سرهنگ توکلی داشتم تعریف و تمجید کرد و آخر سر گفت : بیا برویم بخوابیم وگرنه با این خستگیها زنده نخواهیم ماند تا شاهد سقوط حکومت شاه باشیم.
گفتم : من هم احتیاج به خواب دارم اما ترجیح می دهم به خانه تهران پارس بروم که هم خودم استراحت کنم و هم بچه ها بتوانند کمی بخوابند!. دوریان گفت: شاید بعضی کارها پیش بیاید که اینجا باشیم بهتر است. آنها هم حتمأ به ترتيب استراحت خواهند کرد، من و تو هم که ساعت ۴ بعد از ظهر خواهیم رفت .
مثل همیشه تسليم حرفهای دوریان شدم و بسرعت بسوی حمام رفتم تا خستگی و چرک و کثافت را از تنم دور کنم. مشغول شستشو بودم که در حمام باز شد و دوریان در حالی که گوشی تلفن را بطرف من دراز کرده بود و گفت امام می خواهند با تو صحبت کنند!.
بلافاصله شیر آب را بستم و با حوله ای که دوریان بطرفم پرتاب کرد. دستم را خشك کردم و مشغول صحبت با خمینی شدم. بمن تبریک گفت و اظهار امیدواری کرد که بزودی بتوانند من و چریکهایم را که ستون اسلام بودیم ، ملاقات کند.
همین که مکالمه را قطع کردم، غش غش خنده های دوریان بلند شد و در حالی که به برهنگی من اشاره می کرد،
صفحه ۱۶۵
گفت:ديدى بالاخره جلوی من هم لخت شدى و خجالت نكشيدى؟در حالى كه تازه بيادم آمده بود که در تمام اين مدت لخت مادرزاد مقابل دوريان بودم،گفتم چيزى كه عوض دارد گله ندارد! و در حمام را بستم،وقتى به اتاق خوابم برگشتم ،دوريان را ديدم كه برهنه روى تخت خواب من دراز كشيده بود،بطرزى شگفت انگيز، لوند و دلربا بود،و همين که بازوانش را باز كرد ديگر صبر نكردم و فورى به آغوشش پناه بردم!به اين ترتيب با تمام ترس و واهمه اى كه از اين زن زيبا و مرموز داشتم،رابطه عاشقانه نیز ميان ما برقرار شد
صفحه ۱۶۶
با دوريان بطرف تهران پارس می رفتیم که بیسیم بصدا در آمد و چایچی با لحنی که اضطراب از آن می بارید، گفت هرجا هستم فوری و با سرعت خودم را به تهران پارس برسانم . گفتم در راهم و تا حدود نیم ساعت دیگر به آنجا خواهم رسید، اما بگو که چه شده است ؟.
چایچی که همچنان صدای مضطربی داشت گفت :
– نیم ساعت پیش باتفاق هادی غفاری، شیخ علی اکبرهاشمی رفسنجانی و ابو شریف برای تحویل گرفتن آن دو امانتی در پرده پیچیده شده به اینجا آمدی، همه چیز هم آماده و روبراه بود، امانتی ها را هم در آمبولانس گذاشتیم، اما يکدفعه حادثه ای رخ داد که شما باید فوری خودتان را به اینجا برسانید …
اصرار من و دوریان برای این که توضیحاتی درباره حادثه بدهد، بی فایده بود و حتی یه لحظه هردو باهم گمان بردیم مبادا، خانه تهران پارس لو رفته باشد و پرهیز چایچی از دادن اطلاعات بیشتر بخاطر حضور ماموران رژیم شاه باشد. اما بلافاصله هر دو این حدس را کنار گذاشتیم و
صفحه ۱۶۷
دوریان گفت شاید ابو شریف دست گلی به آب داده باشد که همین طور هم بود
کمتر از نیم ساعت بعد، در خانه تهران پارس بودیم. آمبولانس سفید رنگ همچنان در حیاط خانه بود و بچه ما از آن مراقبت می کردند. احمدی که خشن تر از همیشه بنظر می رسید، بی آن که توضیحی بدهد. من و دوریان را به اطاق ناهار خوری برد. نخستین منظره ای که دیدیم، جنازه سه نفر از گروگانها در کف اطاق بود که هنوز از بدنشان خون جاری بود .
چایچی با مسلسل یوزی ، غفاری ، رفسنجانی و ابو شریف را زیر مراقبت قرار داده بود و جو وحشت و اضطراب بر خانه حاکم بود. بی اختیار و بی درنگ، مسلسل یوزی را از چایچی گرفتم و پس از آن که سیلی محکمی به گوشش زدم. با صدای بلند فریاد زدم.
– بی لیاقتی و بی عرضگی شما پست فطرتهای بی ناموس کار ما را به اینجا کشانده است. ۲٤ ساعت است که رفته اید برای من محل امن پیدا کنید. حالا سه تا جنازه هم روی دستم گذاشته اید.
ضربه کاری و موثری بود . هیچیك رنگ به صورت نداشتند و تا ابو شريف رفت زبان باز کند، با پشت دست راستم که یوزی در آن بود، به دهانش کوبیدم. نفر دومی که ضربه بعدی را نوش جان کرد هاشمی رفسنجانی بود که بلافاصله خون از دهانش سرازیر شد، نعره زنان تقوی نیار نعمانی را صدا زدم و گفتم دست و پای هر سه نفر را بسته و در زیر زمین کنار بقیه گروگانها بگذارند.
این دستور در ظرف مدتی کمتر از پنج دقیقه اجرا شد. سرعت عملی که لازم بود اجرا شود تا سر فرصت از حقیقت واقعه آگاه شوم. اینهم از درسهای لیبی بود. وقتی با یه حادثه غافلگیر کننده روبرو می شوی، بلافاصله حادثه دیگری خلق کن تا فرصت برای اطلاع از حادثه اولی بدست بیاوری
صفحه ۱۶۸
و حالا نوبت وقوف بر چگونگی کشته شدن این سه گروگان بود. جلسه ای تشکیل دادیم. هر سه نفر مقتولین از مأموران حفاظتی موزه ایران باستان بودند که چون بطور طبیعی دوره های مختلفی را دیده بودند، بنحوی خود را از طنابی که به دست و پایشان پیچیده شده بود، نجات داده و درست بهنگام حمل جنازه ها به آمبولانس، سعی کرده بودند، سایر همکاران خود را هم نجات داده و فرار کنند. در گیری مختصری هم با سودابه و تقوی نیا داشته اند. اما ناگهان ابوشریف وارد معرکه شده و با قاپیدن یوزی از دست نعمانی. هر سه نفر را به رگبار می بندد .
دوریان نگران صدای رگبارها بود، اما بهر حال چهل و پنج دقیقه از وقوع ماجرا گذشته بود و هنوز توجه کسی را جلب نکرده بود، اما بنظر هر دو ما اقامت بیشتر در آن خانه ، دیگر به مصلحت نبود و باید در نگر پناهگاه جدیدی بودیم. به پیشنهاد دوریان با مدرسه علوی و شخص خمینی و قطب زاده تماس گرفتیم و پس از ذكر ماجرا و بزرگ جلوه دادن تغصیرات ابوشریف و هاشمی رفسنجانی و ایجاد فضای دل نگرانی از بابت لو رفتن احتمالی پناهگاه از خمینی خواستیم که هر چه زودتر قطب زاده را به آنجا بفرستد!.
ساعتی بعد، قطب زاده خوشحال و خندان از راه رسید و گفت بمبی که شما در کرده اید، پیرمرد را بدجوری نگران کرده است ! تازه می فهمد که با این الاغها نمی تواند بجایی برسد، عالی بود و حالا برویم سه طفلان اسير را تماشا کنیم که چه کیفی دارد!
قطب زاده که از شادی روی پا بند نبود، به محض این که وارد زیر زمین شد، قيانه يك آدم مضطرب را بخود گرفت و از من خواست که بدستور امام آنها را آزاد کنم. من ضمن احترام گذاشتن بیش از حد به قطب زاده ، گفتم و چون مسئله مهمی است اجازه بدهید یکبار دیگر هم از حضرت امام سئوال کنم.
پانزده دقیقه دیگری قضايا را کش دادم و بعد,
صفحه ۱۶۹
دستور آزادی آنها را دادم
درست در آستانه غروب هادی غفاری با پنج جنازه و همراهی دوتا از بچه ها از منزل تهران پارس بیرون رفت تا ترتیب نمایش شهدا را بدهد و هاشمی رفسنجانی و ابو شریف ، در حقیقت برای آشتی کنان باقی ماندند .
همین جا اضافه کنم که هاشمی رفسنجانی هرگز این عمل مرا نبخشید و اگر امروز من در دنیا آواره و فراری هستم، بخاطر همین کینه ای است که رفسنجانی از من دارد . البته او ماجرای ترور نافرجامش را هم که توسط ما برنامه ریزی شد. فراموش نکرده است که از آن ماجرا هم بموقع خودش صحبت خواهم کرد. در ضمن بد نیست این را هم همینجا گفته باشم که یکی از مسببین کشته شدن صادق قطب زاده همین رفسنجانی بود و حتی من به چشم خود دیدم که پس از اعدام قطب زاده، کسی که در برابر محمدی ری شهری گلوله خلاص به پیشانی قطب زاده زد. همین آقای رفسنجانی بود.
آن شب پس از کمی گفتگو که بیشتر جنبه آشتی کنان داشت و لزوم این که باید همکاری بیشتری میان همه ما باشد. هاشمی رفسنجانی و ابو شريف از ما جدا شدند و رفتند و قطب زاده باقی ماند تا پس از مدتها که فرصتی پیش نیامده بود. با هم گفتگوهایی داشته باشیم.
قطب زاده مژده داد که بدستور خمینی پانصد هزار دلار به حساب خانم دوریان مک گری و یکصد هزار دلار هم به حساب من در پاریس واریز خواهد شد، و وقتی هر دو ما سئوال کردیم برای چه ؟ قطب زاده گفت ؛ پاداش عملیات موزه است! دوریان باز غش غش خنده هایش را سر داد و به قطب زاده گفت : یاد بگیر! یه عمر برای تو کار كردم يك سنت هم نصیبم نشد، ولی در برنامه ای که اصلا قرار نبود من در آن شرکت داشته باشم، جفری پانصدهزار دلار برای من پول ساخت .
قطب زاده، بطور جدی به صحبت پرداخت و از بروز
صفحه ۱۷۰
اختلافهای عمده میان سید احمد خمینی، یزدی و بنی صدر گفت و از دوریان خواست که خمینی و خانواده اش را بیشتر تر و خشک کند. او همچنین گفت : احساس می کنم که خمینی پس از آن ماجرای کثافتکاری آقا زاده اش در پاریس دیگر آن صفا و صداقت قبلی را با من ندارد. آن وقتها بهر دری می زد که با من بیشتر خلوت کند و حالا حتی وقتی فرصتی پیش می آید که من و او تنها می مانیم. سعی می کند به يك بهانه ای یکی از این ریشوها را وارد کند که نتوانیم با هم حرف بزنیم
دوریان گفت : من از همه مسائل خبر دارم و تو هم تا در ایران جا بیفتی ناگزیری این جور چیزها را موقتا تحمل کنی، یادت باشد که تو این حضرات یزدی ، بنی صدر و حتی بازرگان و سنجابی را کم در پاریس که بودی مسخره نکرده ای ! بهر حال اینها هم حیوان که نیستند. عکس العملی نشان می دهند. تو باید تا آنجا که می توانی با طبقات مختلف ایرانی تماس بگیری. بنی صدر باهمه نفهميش رفته بطرف دانشگاه ها، یزدی، دار و دسته بازرگان را دارد. تو که نمی توانی روی زنهای خوشگل پاریس حساب کنی. پس برو بطرف بازار و بازاری ها! پایگاه تو باید آنجا باشد.
بعد از راهنمایی های دوریان مک گری ، قطب زاده بمن گفت ، لحظه ای از دوریان جدا نشو و فقط بدستور او کارها را انجام بده ، چون بزودی کارهای مهمی با تو خواهند داشت
آن شب همگی تا صبح در خانه تهران پارس ماندیم و بیشتر وقتمان صرف پیدا کردن پناهگاه جدیدی شد. چون دوریان معتقد بود، بعد از حوادث آنروز هیچ بعید نیست که أبو شريف و یا رفسنجانی ، بنحوی مقامات فرمانداری نظامی را بطور ناشناس در جریان بگذارند و کار بكلى خراب شود.
سر انجام، صبح توانستیم با كمك قطب زاده یک خانه در تهران نو دست و پا کنیم و بسرعت و بی آن که توجه کسی جلب شود. گروگانها را به محل جدید در تهران نو
منتقل سازیم. چایچی را به سرپرستی بچه ها در خانه تهران نو گذاشتم و بعد از ظهر با دوریان به خانه او برگشتیم. قرارمان با چایچی این بود که هر یکساعت یکبار با بیسیم مرا در جریان کارها قرار دهد.
آن شب، دوریان مرا تنها گذاشت و بطوری که فردا صبح برایم تعریف کرد، علیرغم خستگی شدید و بیخوابی ، تمام شب را در محل اقامت خانواده خمینی و در کنار همسر و فرزندان او گذرانده بود.
وقتی دوریان به خانه برگشت، خسته و کوفته بود، با اینهمه چند ساعتی را هم کنار تلفن نشست و به گفتگو با این و آن ، چه در داخلی و چه در خارج پرداخت و سر انجام وقتی در ساعت ۱۱:۳۰بامداد گوشی را گذاشت و در آغوش من لمید، گفت: اگر حادث تازه ای پیش نیاید، همین یکی دو روزه کار شاه و رژیمش تمام است! از دی سی بالاخره دستور صادر شد!
دوریان هرگاه می خواست از واشنگتن و دولت امریکا حرفی بزند، فقط می گفت دی سی و دی سی بظاهر همیش آخرین حرف را می زد!.
دوریان در آغوش من خوابیده بود و احساس می کردم که مایل است با من صحبت کند. پیش من بود، اما گهگاهی آنچنان حواسش جای دیگری بود که حتی مثلا متوجه نمی شد که چای برایش ریخته ام و باید بنوشد. از معدود مواقعی بود که بیش از حد در خودش فرو می رفت و فکر می کرد ، با اینهمه احساس من این بود که می خواهد با کسی صحبت کند. کسی که به او اعتماد داشته باشد و این کس، در آن موقع جز من چه کسی می توانست باشد؟
سعی کردم از آن حالت بیرون بیاید. از دی سی پرسیدم، از این که اگر شکست بخوریم، تکلیف چه خواهد بود؟ از این که چرا امریکا بر ضد شاه بلند شده است در حالی که همیشه بما گفته بودند، نوکر امریکایی هاست ؟
۰۰۰۰ و بالاخره دوریان، طلسم سکوت را شکست ، دو
صفحه ۱۷۲
لیوان پر از ویسکی و یخ درست کرد و گفت و
– چه میدانیم. شاید هم بقول تو شکست خوردیم همیشه که این جور کارها به پیروزی ختم نمی شود. می دانی جعفر در این دنیایی که من و تو واردش شده ایم، امکان همه چیز وجود دارد. حتی امکان این که مرا هم قرباني کنند، وجود دارد. مثلا تو فکر می کنی . شاه و رژیمش بمن چه بدی کرده اند که من به خونشان تشنه هستم ؟ هیچ ! اما ، مسئله من و تو به من و تو مربوط نمی شود. یعنی به هیچ کس مربوط نمی شود. همین شاه، مگر کم آدمی است؟ دنیا می داند که یک پای مهم صلح دنیا همین آدم است. نوکر امریکایی ها هم نیست. امریکایی ها هم خیلی دوستش دارند، چون بهر حال زحمت آنها را خیلی کم کرده است ، اما حالا دیگر باید برود! درست مثل من و تو که اگر لازم آمد سرمان را می برند، در حالی که دوستشان هستیم .
در آن موقع زیاد از حرفهای دوریان سر در نمی آوردم و بهمین دلیل هم پرسیدم، حالا دستور دی سی چیست و تو چه فکر می کنی ؟
دوریان، در حالی که برای اولین بار تمام دیسکی درون لیوانش را سر می کشید و گفت ؛
– چهار برنامه آماده اجراست که هر کدامش برای خرد کردن رژیم کافیست. اگر اولی نشد، دومی، دومی نشد سومی و سومی نشد، بالاخره چهارمی می شود!.
پرسیدم: من و تو هم نقشی در آن داریم؟
گفت : همین کارهایی که من و تو می کنیم، حد اکثر کاریست که می توانیم بکنیم.
گفتم: ببین ! من اصلا از حرفهای تو سر در نمی آورم. اگر می شود یك جوری بگو که من هم بفهمم !
دوریان، پس از آن که دوباره لیوانش را پر از ویسکی کرد. کنار من نشسته و در حالی که موهای سرم را نوازش می کرد ، گفت؛
– يك خرمن گندم را در نظر بگیر! گرفتی ؟
صفحه ۱۷۳
گفتم: بله !
گفت: برای این که این خرمن آتش بگیرد، باید یك جرقه زد! حالا این خرمن، کشور ایران است و جرقه با نمایش فیلم ورود امام خمینی به مهر آباد ، همین دو سه شب در تلویزیون زده می شود و این یعنی صدور دستور دی سی
گفتم : و آن وقت با نمایش این فیلم چگونه فاتحه شاه و رژیمش خوانده می شود؟
دوریان لبخند تلخی زد و گفت :
– چهار برنامه پیش بینی شده است. یکی در کلانتری ها، یکی در نیروی هوایی یکی در بازار تهران و یکی هم در مشهد.
و بعد بی آن که من توضیح اضافه ای خواسته باشم ، ادامه داد
– فکرش را بکن ، اگر مثلا در صحن حضرت رضا تظاهراتی صورت بگیرد و بعد یکباره مقبره امامتان منفجر شود و عده ای نظامی هم آن دور وبر باشند که هستند ، چه خواهد شد؟
آنچنان وحشت زده از جا بلند شدم که دستم به لیوان ویسکی دوریان خورد و روی رختخواب ریخت . پرسیدم؛
– یعنی واقعا می خواهید قبر حضرت را خراب كنید؟
دوریان خندید و گفت : چه اشکالی دارد؟ در عوض بعد بمراتب شیک تر و مدرن تر ساخته خواهد شد!
حرفهای دوریان پتکی بود که به سرم می خورد. و امروز صمیمانه برای شما اعتراف میکنم که با همه آنچه که کرده بودم، از شکنجه دادن و دزدی و قتل گرفته تا گروگان گیری و اعدام سوری ها، حاضر نبودم حتى قدمی در این راه بردارم. من آن موقع هنوز تعصبات دهاتی را داشتم. حضرت رضا برای من یك ملجاء، يك پناه ، یك جای مقدس بود و انفجار چنین جایی با هفت هشت هزار زائر بیگناه ، کاری نبود که جز تنفر در من حالت دیگری بوجود آورد.
صفحه ۱۷۴
بازار تهران و انفجار و آتش سوزی همه آن، آنهم در عرض يک شب برنامه دیگرشان بود، آنچنان عصبانی و احساساتی شده بودم که حاضر بودم با دست خودم خمینی را خفه کنم ولی به حضرت رضا آسیبی وارد نشود !
دوریان که متوجه احساسات من شده بود، ضمن همدلی و بی آن که اشاره ای به دو برنامه دیگر بکند، گفت؛
– اینها، بهایی است که باید برای هر انقلابی پرداخت شود. هر جای دنیا که می خواهد باشد؟ مگر تو فکر می کنی قضیه سینما رکس آبادان غیر از این بود؟
گفتم: یعنی …
حرفم را قطع کرد و گفت : نمی دانم! ولی شاید… نه … حتما ….
اعتراف می کنم که در همه عمرم حالتی به آن بدی نداشتم. نه قبل از آن و نه بعد از آن و دیگر حتی متوجه صحبتهای دوریان هم نمی شدم . او حرف می زد و من بی آن که بتوانم فکر کنم، فقط عصبانی بودم. عصبانی و خیلی عصبانی . آخر هم نمی دانم چگونه بخواب رفتم . خواب . آنهم خواب بعد از ظهر، پس از آن بیخوابی ها و این جنجال و عصبانیت ها…..
صفحه ۱۷۵
. ساعت چهار بعد از ظهر با صدای دوریان از خواب بیدار شدم. اما او را در کنار خود نیافتم. دوریان رفته بود و حالا داشت با بیسیم مرا صدا می زد. خست و خواب آلود، به او جواب دادم
– تو کجایی ؟
– من اینجا هستم. در مدرسه علوی و لازم است که تو هم خیلی زود خودت را به اینجا برسانی ، خیلی فوری و حیاتی است.
– اتفاقی افتاده ؟ – هنوز نه ! زود خودت را به اینجا برسان !
و مکالمه را قطع کرد. تازه بهوش آمده بودم وبیهیچوجه پس از آن گفتگو و آگاهی از برنامه انفجار مرقد حضرت رضا، میل به رفتن نداشتم. اما کاری هم از دستم ساخته نبود و به این ترتیب درست یک ساعت بعد باتفاق دوریان و قطب زاده در اطاق خمینی بودم.
آنها، حتی پیش از ملاقات با خمینی مرا در جریان نگذاشتند و خمینی نیز بلافاصله پس از تشکر مختصری گفت :
صفحه ۱۷۶
– من در اینجا به هیچکس اعتمادی ندارم، شما را بیخود از اینجا دور کرده اند، همین الان با آقایان می روید و میهمانانتان را به شیخ صادق تحویل می دهید و خودتان و سربازهایتان به اینجا می آیید، اینجا بوجود شما بیشتر احتیاج است !
نمی دانستم چرا دوریان و قطب زاده خبری به این خوبی را از من پنهان می کردند، این درست همان چیزی بود که هر سه نفر ما، آرزویش را داشتیم و حالا به این سادگی اتفاق افتاده بود. بی درنگ آمادگیم را اعلام کردم و با قطب زاده بیرون آمدیم. دوریان پهلوی خمینی ماند.
دقیقه ای بعد وقتی قطب زاده ، يك لشکر از دور و بری های خمینی را بعنوان کسانی که گروگانها را باید تحویلشان می دادم، بمن معرفی کرد، تازه متوجه شدم قضایا به آن سادگیها هم که من فکر می کردم نبوده است .
شیخ ملاشهاب اشراقی، شیخ صادق خلخالی، شیخ جعفر سبحانی، لاهوتی، هادی غفاری، ابراهیم یزدی، هاشم صباغیان ، دکتر معین فر و میناچی باضافه آقای ابوشريف !
و آقایان آنچنان عجله ای هم برای عزیمت به تهران نو و تحویل گرفتن گروگانها داشتند که حتی فرصت ندادند، من منتظر خروج دوریان از اطاق خمینی بشوم. تنها، صادق قطب زاده ، در آخرین لحظه ای که می خواستم سوار اتومبیل بشوم. آهسته بیخ گوشم گفت : جعفر زود برگرد و سعی نکن اگر در حضور تو اتفاقی افتاد خودت را وارد معرکه کنی !.
باید حدس می زدم که کار گروگانها تمام شده است اما اگر هدف تنها از میان بردن آنها بود، هم این دستور می توانست برای چریکهای خود من صادر بشود و هم ابو شریف به تنهایی برای این کار کافی بود، بنا بر این کاسه ای زیر نیم کاسه قرار داشت که بعدها و خیلی بعد ابوشریف برایم تعریف کرد. البته هنگامی که او نیز از دستگاه کنار گذاشته شد و به آوارگی افتاد.
صفحه ۱۷۷
چون در ارتباط با این خاطرات، گروگانها دیگر نقشی ندارند و به نقل از ابو شريف باید بگویم که آن شب ، پس از این که گروگانها را از چریکهای من تحویل گرفتند و ما خانه را ترك گفتیم، نمایندگان خمینی، تا نیمه شب صبر می کنند و آنگاه با وجود حکومت نظامی، گروگانها را به میدان اسب سواری فرح آباد می برند و با يك صحنه سازی قلابی . دست و پای آنها را باز کرده و سپس آنها را آزاد می کنند و از آنها قول می گیرند که از کل ماجرا با کسی سخن نگویند، گروگانها بهنگام فرار از پشت هدف گلوله قرار می گیرند و هر شش نفر کشته می شوند. این گلوله باران توسط آخوندها صورت می گیرد، اما تیر خلاص را فکل کراواتی ها می زنند و معلوم نیست ، چه کسی و چگونه از این صحنه آخر در سیاهی نیمه شب عکس بر می دارد که بعد ها این عکسها عامل فشار بر روی طرفداران بازرگان یعنی، یزدی معین فر، میناچی و هاشم صباغیان شد!
جنازه این شش نفر، بامداد روز بعد و بدنبال حادثه دوشان تپه بعنوان نخستین شهدایی که لشکر گارد کشته است و در همه خیابانهای تهران به نمایش در آمد و تهران را آشفته کرد!.
بهر حال، آنروز پس از آن که افراد خودم یعنی چایچی، احمدی، نعمانی و تقوی نیا و سودابه را صدا زدم و مأموریت جدید را به آنها ابلاغ کردم، خانه تهران نو گروگانها را در اختیار نمایندگان خمینی قرار دادم و بجز بیسیم های دوربرد و اسلحه های آمریکایی ، بقیه آنچه را که از عملیات موزه در اختیار داشتیم، به سودابه تحویل دادم تا بهر نوع که می تواند به کلنل بیکر برساند و به این ترتیب قبل از ساعت ۸ بعد از ظهر وظایف تازه مان را در کنار خمینی که بشدت هم مضطرب بود، آغاز کرده بودم. حالا ، تلویزیون داشت ، مراسم ورود خمینی به تهران را پخش می کرد و پیر مرد ، در را برویش بسته بود و مشغول تماشای فیلم ورود خودش بود .
صفحه ۱۷۸
چهار روز بعد از آن را من تمام مدت در کنار خمینی بودم و از آنچه که در بیرون می گذشت ، خبری نداشتم، آنچه که به من و چریکهایم می رسید، یا خبرهای خصوصی حاکی از پیروزی انقلاب بود و یا گزارشهای رادیو تلویزیونی که راستش را بخواهید حتی فرصت تماشای آن بندرت بدست می آمد. بهر حال در همین چهار روز بود که انقلاب اسلامی پیروز شد، دولت بختیار سرنگون گردید و دوره حکومت خمینی و یارانش شروع گردید . آنچه شبای بیرونی انقلاب را تشکیل می دهد، همانهایی است که همگان بجز کسانی امثال من که کنار دست خمینی بودیم، از آن آگاهند. اما در آنروزها، حوادث دیگری نیز در کنار دست خمینی اتفاق می افتاد که تنها ما از آن آگاهی داشتیم و دیگران از آن بی خبر بودند. بنظر من، رازها و اسرار انقلاب در این طرف بود و نه در آنچه که مردم دنیا از طریق تلویزیونها می دیدند. برای آن که نمونه ای بدست داده باشم، کافی است به یک مورد اشاره کنم.
همان شبی که با منزل تهران نو را تحویل دادیم و به جوار خمینی منتقل شدیم، حادثه نیروی هوایی بدنبال پخش فیلم ورود خمینی به تهران ، اتفاق افتاد. همافرها شورش کردند، با لشکر گارد درگیر شدند و سرانجام وارد اسلحه خانه بی نگهبان شدند و بدنبال آن مردم هم مسلح گردیدند. این آن شمای خارجی قضیه بود. صبح فردای آن شب ساعت ده صبح بود که سرهنگ توکلی مرا به کناری کشید و گفت هر طوری شده به امام اطلاع بده که چند دقیقه ای به اندرونی ، یعنی جایی که خانواده خمینی بودند. تشریف بیاورند. خمینی با عده ای از نمایندگان مجلس شاه که ہدیدنش آمده بودند مشغول صحبت بود. و در این جور مواقع که کسانی نزد خمینی بودند و من وارد می شدم، خمینی همچنان که مشغول صحبت بود و یا به سخنان کسانی گوش می داد، دست راستش را کنار گوشش می برد و این اجازه ای بود که من بروم و آهسته در گوشش
صفحه ۱۷۹
سمت کنم. اگر این کار را نمی کرد، من ناگزیر باید منتظر می ماندم
برای ابلاغ پیام سرهنگ توکلی وارد شدم، اما خمینی دستش را کنار گوشش نبرد و ناگزیر بیرون آمدم، سرهنگ توکلی بلافاصله آمد که چه شد؟ گفتم: امام سرش شلوغ است ، گفت : هر جوری شده بگو به نشانی مالک اشتر ، توکلی چنین پیامی داده است. دوباره وارد شدم و به محض آن که خمینی چشمش بمن افتاده دست راستش را بطرف گوش راستش برد، جلو رفتم و آهسته گفتم :
– سرهنگ توکلی بنام مالك اشتر خواسته است که حضرت امام چند دقیقه ای به اندرونی تشریف ببرید.
خمینی سرش را برگرداند و آهسته گفت؛ تا چند دقیقه دیگر!
چند دقیقه دیگر، خمینی و سید احمد از اطاق بیرون آمدند و باتفاق به اندرونی رفتیم. سرهنگ توکلی منتظر بود و حدود سه چهار دقیقه در گوشی با خمینی صحبت کرد و آن وقت همگی باتفاق وارد یکی از اطاق های دیگر اندرونی شدیم. باز از آن مواردی بود که بشدت غافلگیر شده بودم. تا آنجا که می دانستم و بمن گفته بودند بجز افراد بسیار نزدیک به خمینی و خانواده اش کسی اجازه ورود به اندرونی را نداشت و حتی کسانی نظیر بازرگان، بهشتی، منتظری، مفتح و مطهری نیز هرگز وارد اندرونی نمی شدند. در حالی که حالا در آن اطاق ، من دوریان مک گری را می دیدم که در کنار دسته کلنل بیکر و یک ژنرال نیروی هوایی از جا برخاسته بودند تا به خمینی ادای احترام کنند.
خمینی با دوریان و کلنل پیکر دست داد، کاری که هرگز از او ندیده بودم، اما به محض آن که رو به ژنرال ایرانی کرد، ژنرال سه ستاره روی پاهای خمینی افتاد و ابتدا پا و بعد دست خمینی را بوسید. خمینی که تا بناگوش می خندید، بعد از چند لحظه دست زیر بازوی سپهبد نیروی هوایی انداخت و او را بلند کرد و در حالی که دوباره خنده
صفحه ۱۸۰
– متشکرم آقای سپهبد آذر برزین ! حق تعالی پشتیبان مسلمان مؤمنی چون شما باشد، این نصرت يوم الله مرهون خدمات مخلصانه شما به اسلام است ،
بیش از نیم ساعت میان خمینی، کلنل بیکر و سپهبد آذر برزین گفتگو شد و در آخر کار دوریان مک گری چکی که بعد ها بمن گفت بمبلغ یک میلیون دلار بوده – بدست خمینی داد که خمینی نیز اورادی بر آن خواند و آن را تسليم سپهبد آذر برزین کرده
درباره این سپهبد آذر برزین. من قبلا هم در این خاطرات گفته بودم که چگونه وقتی در نوفل لوشاتو بودیم و برای رژه همانرها برنامه ریزی می کردیم، توانستیم از خدماتش بهره بگیریم. در فاصله ای که اینها مشغول صحبت بودند، من حتی لحظه ای از فکر سرنوشت خودم و مقایسه آن با این جور آدمها بیرون نمی آمدم. جنایتهایی که در این یکی دو سال من انجام داده بودم، کم نبود. من دستم به دزدی، مصادره مال و اموال مردم، قتل، شکنجه و تجاوز آلوده شده بود، اما خوب ، من تحصیلکرده نبودم. من در ارتش شاه به درجه سپهبدی نرسیده بودم، من زمینه مذهبی داشتم، دهاتی بودم، بچه قصاب بودم، دنبال پول و قدرت بودم و مغزم درست کار نمی کرد، اما این آقای سپهبد چه؟ او که درس خوانده بود، پول داشت، درجه داشت و مقام داشت ، او چرا باید از من جانی تر باشد؟ فقط برای این که هفت هشت روزی فرمانده نیروی هوایی خمینی شود و بعد در برود و بیاید خارج و باز دلال أسلحه امام بشود؟ نظیر آذر برزین ها زیاد بودند. سناتورها، نمایندگان مجلس . وکیل های دادگستری. ژنرال ها، تاجرها و خیلی کس های دیگر که می آمدند و اگر این یکی یك میلیون دلار ناز شست گرفت بقیه پول هم می دادند. درست در روز یا سه روز پس از پیروزی انقلاب ، سر سفره شام شيخ ملا شهاب اشراقی به خمینی گزارش داد که در همان یکی دو روز ۳۸۶
صفحه ۱۸۱
میلیون پول نقد، تجار تهرانی تقدیم کرده اند ۳۸۶۰ میلیون تومان پول، سهم امام آنهم در دو سه روز و این درست موقعی که بقول سید محمود دعایی، خمینی هیجده ماه اجاره خانه اش را در نجف اشرف نپرداخته بود ؛
وقتی دوباره خمینی را تا بیرونی همراهی می کردم تا با بهشتی و مجتهد شبستری و فلسفي واعظ جلسه ای داشته باشد. خمینی آهسته بیخ گوشم گفت : بدون این که لازم باشد کسی بفهمد، سید احمد با شما کاری دارد، برایش انجام بدهید
توصيه خمینی بار دیگر مرا از آن دنیای فکر و خیال بیرون آورد و به خوشحالی واداشت. انقلاب پیروز شده بود، خمینی امام بزرگ بود و سید احمد قائم مقام و همه کاره اش ، همه کارها و برنامه های ظاهری خمینی را او می ریخت و خیلی راحت خود سید احمد می توانست هر چه می خواست من انجام بدهم، به خود من بگوید، پس این که به پدرش متوسل شده یعنی هم کار خیلی مهمی است و هم من خیلی مهم شده ام.
اوضاع مملکت را در آنروزها، همه بیاد دارند، همه چیز آشفته، شلوغ و سر در گم بود. از همان لحظه ای که رادیو تلویزیون بدستور آیت الله طالقانی در اختیار انقلابیون قرار گرفت، بلافاصله ، چهار دسته بندی جدید دور و بر خمینی بوجود آمد و از همان لحظه حسادت رقابت، کارشکنی و تلاش و کوشش برای کسب قدرت شروع شد. من به این اختلافها و دسته بندی ها بموقع خودش اشاره خواهم کرد، اما در ارتباط با این قسمت از خاطرات باید بگویم که در آنروزها، اگر چه مرکز همه خبرها، خمینی بود و همه دستور ها از آنجا و توسط شخص خودش صادر می شد، اما در حقیقت ما که آنجا بودیم، کمتر از همه از واقعیات خبر داشتیم. هرکس در شهرها، هرکاری که دلش می خواست انجام می داد و چون این کارها، عموما در خط سیاسی و روش کلی خمینی بود ، پس از آن که اتفاق می
صفحه ۱۸۲
افتاد، خمینی هم آنرا تایید می کرد. این سیاست که خطوط اصلی آن در نوفل لو شاتو و در همان جلسه معروف کلارک تامسون، دوریان مک گری و ساندرز انگلیسی ریخته شده بود، هر نوع خشونت، کشتار یا بقول خودشان خشم و قهر انقلابی را مجاز می دانست. در این طرح تا يك ميليون نفر کشته، پیش بینی شده بود.
بهر حال ، آنروز آنقدر برنامه و گرفتاری پیش آمد که من و سید احمد ، فرصتی برای یک گفتگوی خصوصی پیدا نکردیم. آن شب ، ساعت یازده و نیم، همگی به اندرونی رفتیم تا شام بخوریم یزدی و قطب زاده هم بودند . شیخ ملا شهاب اشراقی که داماد خمینی بود، گزارش پولهای دریافتی را داد و قطب زاده از خمینی خواست که من نیز همراه او به سازمان رادیو تلویزیون بروم. خمینی با درخواست قطب زاده مخالفت کرد و گفت این جعفر بازوی من است و باید همین جا بماند. این نخستین مخالفت خمینی با قطب زاده ، مرا بسیار خوشحال کرد اما بعدها دوریان و قطب زاده برایم تعریف کردند که مخصوصا این مسئله را طرح کرده بودند تا از درجه اعتماد و علاقه خمینی بمن آگاه شوند. آن شب قرار بود و پس از چهار شب کار مداوم ، من و دوریان برای استراحت به خانه خودمان برویم، بنا براین وقتی که در ساعت دو بعد از نصفه شب ، سید احمد خطاب بمن گفت ؛ شما چند دقیقه ای باشید، با شما کار دارم، دوریان گفت : پس من هم می مانم تا کار تو تمام شود.
به این ترتیب قطب زاده، یزدی و بقیه رفتند دوریان به اطاق دیگری رفت و وقتی که من و سید احمد تنها شدیم، او در حالی که عمامه و عبا را کناری می گذاشت و از خاطرات خوش پاریس می گفت ، ناگهان سکوتی کرد و بعد گفت
– تو این مرتیکه کانادایی ، راجر جونز را می شناسی؟ گفتم : نه ! گفت : همین پسره قد بلند موبور را که در نوفل لو
صفحه ۱۸۳
شاتو هم بود و با طیاره خودمان هم به تهران آمد
گفتم : می دانید که من سرم به این کارها نیست ولی خوب لابد اگر ببینم. می شناسم!
سید احمد در حالی که روی مخده خمینی وجای پدرش می نشست ، گفت :
– مطمئنم که او را می شناسی، چون چند بار هم دیده ام که با تو کلنجار رفته است. هم اینجا و هم در نوفل لو شاتو . سر عکس گرفتن و این جور کارها !
گفتم: نميدانم. من که اسم اینها را بلد نیستم سید احمد گفت ؛
– ببین ! این قضیه ای را که می خواهم با شما در میان بگذارم به موضوع خانوادگی و خصوصی است و فعلا هیچکس جز من و پدرم و شما اطلاعی از آن ندارد بنابر این تا آخر کار هم نباید کسی مطلع بشود، گفتم؛ فکر می کنم من در این مدت راز داریم را به حد کافی نشان داده باشم؛
سید احمد خندید و گفت : بهمین دلیل هم حضرت امام گفتند که این کار فقط از جعفر آقا بر می آید و بس !
گفتم : من در خدمت هستم ، سید احمد در حالی که با من و من صحبت می کرد ، گفت :
– همانطوری که گفتم این یک موضوع خصوصی و خانوادگی است اما می تواند گزك بدست دشمنان امام بدهد و بنا بر این لازم است که یك جوری بی سر و صدا قال قضيه کنده شود. راستش اینست که پس از آن ماجرای آپارتمان خیابان نوش که به کلانتری و بازداشت ختم شد، فاطی همان فاطمه طباطبایی همسر سید احمد و خواهر صادق طباطبایی ؛ لج افتاده و هنوز که هنوز است با من سرسنگین است و چون زن است و ناقص عقل، شاید هم بفکر انتقام یا ترساندن من و بابام، نمی دانم چه جوری بگویم…، بله . خلاصه این مرتیک راجر جونز يك دل نه صد دل عاشق فاطی شده و این
صفحه ۱۸۴
موضوع همه ما را ناراحت کرده است. البته فاطی محل سگ هم به این مرتیکه نمی زاره! ولى خوب . بهر حال باید یك فکری کرد که از این مخمصه بیرون بیاییم.
گفتم: والا، حالا که این موضوع را پیش کشیدید، طرف را شناختم، اون درگیری های من هم بهمین خاطر بود، در پاریس يك دفعه که خانم با دختر بنی صدر فیروزه و دختر سید مهدی روحانی برای خرید رفته بودند، این مرتیکه هم دنبالشان رفته بود و اقبال أحمد، همان موقع بمن گفت که مواظب این بابا باشم
سید احمد که معلوم بود برای اولین بار است که چنین خبری را می شنود، گفت:
– خلاصه ، من و امام تصمیم گرفتیم که يك جوری این بابا را از سر راه برداریم
گفتم : این بابا بیشتر از دو ماه است که شب و روز دور و بر ما پلاس است و بیرون کردنش هم کاری ندارد . مثل اون هفت هشت هزار افغانی که بیرون ریخته شدند. این بابا را هم میشود پس از يك گوشمالی حسابی بیرون کرد.
سید احمد، بلافاصله جواب داد؛
– نه! همه این راهها را بررسی کرده ایم. تنها راه سر به نیست کردن این مرتیکه است و والسلام !
گفتم : اگر اجازه بدهید، من امشب یك فكری بکنم . يك برنامه ای بریزم شاید بدون این که دستان به خون آلوده بشود كلك طرف را از اینجا کندیم
و این را گفتم و بلند شدم، چون می دانستم که دوریان را خیلی معطل کرده ام. موقع خداحافظی سید احمد پك پاکت مقوایی زرد رنگ بدستم داد که تردیدی نداشتم طبق معمول باز هم مقداری پول برای من در آن گذاشته اند. آنها، نقطه ضعف مرا خوب پیدا کرده بودند .
صفحه ۱۸۵
به محض آن که اتومبیل را بحرکت در آوردم تا به خانه برویم، دوریان گفت :
– هان! چیه ؟ چرا عصبانی و ناراحتی ؟ باز هم پیشنهاد قتل بتو شده؟
گفتم: تو از کجا می دانی ؟ –
گفت : اتفاقا این یکی را نمیدانم ولی حرکات عصبی تو نشان می دهد از این خبرها در کار است و لابد این پاکت هم پر از پول است ؟
و بعد در حالی که همان غش غش خندهایش را سر داده بود اضافه کرد
– اگر فکر می کنی، موضوعی است که باید بمن بگویی زود بگو چون وقتی برسیم بخانه، قطب زاده آنجاست و باید نشود جلو او صحبت کرد
گفتم: ولى قطب زاده که خداحافظی کرد و رفت !
گفت : آره، ولى قرار است امشب سه تایی يك جلسه داشته باشیم
گفتم صبح وقتی بیکر , آذر برزین رفتند، خمینی
صفحه ۱۸۶
گفت که سید احمد يك كار خصوصی با تو دارد، برایش انجام بده، حالا آقازاده امام دستور داده اند که یک خبرنگار کانادایی را سر به نیست کنم
دوریان سراسيمه گفت: راجر جونز را؟! گفتم: بله! ولى تو از کجا می دانی؟
دوریان در حالی که بطرزی بی سابقه سرش را تکان می داد گفت : من قضیه رابطه زن سید احمد با راجر را از پاریس خبر دارم. بعد از اون کثافتکاری آپارتمان فوش ، خواهر امام موسی صدر که خاله فاطی می شود، سر قضيه امام موسی و این که گویا سید مهدی روحانی گفته بود، خمینی و سید احمد در نابود کردن امام موسی با قذانی همکاری داشته اند، فاطی را تحریك به جدایی و انتقام گرفتن می کند و راجر نازنین ما هم توی تله می افتد، اما همین را بدان که بقول شما ایرانی ها حتی يك تار مو نباید از سر راجر کم بشود. من خودم ترتیبی می دهم که تا فردا غروب راجر در ایران نباشد
حالا نوبت بهت و حیرت من بود و بهمین دلیل پرسیدم: مگر راجر باتو هم در ارتباط است؟
گفت : ببین جعفر: راجر جونز نه خبرنگار است و نه کانادایی، از بچه های سی آی ای است و نقشه قتلش هم هیچ ارتباطی به رابطه اش با فاطی خانم ندارد. قضيه از یك جای دیگری آب می خورد، این طفلکی یکبار هم در جریان چکسلواکی قرار بود نفله شود که باز به دادش رسیدیم. در ضمن یك چیز دیگری هم می خواهم برایت بگویم که باورت من نخواهد شد و مهم هم نیست اما یادت باشد که مواظب این قضيه هم باشی؛
گفتم توی این مدت چیزهایی دیدم که حالا همه چیز باورم می شود، حتی اگر تو بگویی مرد هستی ؛
دوریان گفت : فقط همین قدر می توانم بگویم که زیر چشمی مواظب رابطه مخصوص خمینی با همین فاطی خانم باش ، علتش را بعدها برایت خواهم گفت. بهر حال، من
صفحه ۱۸۷
صبح بتو خواهم گفت که چکار باید بکنی تا هم اعتماد خمینی و سید احمد را از دست ندهی و هم راجر جونز از معرکه در برود؛
و بعد، در حالی که پاکت را از جلو داشبرد مرسدس بنز بر می داشت و گفت : بگذار ببینیم، نرخ سر راجر بیچاره چقدر است ؟
دوریان پاکت را باز کرد و بلافاصله گفت : همین جا نگهدار.
کنار خیابان در جاده قدیم شمیران، برابر وزارت بهداری ایستادم. در پاکت مرحمتی سید احمد، سه بسته اسکناس هزار تومانی که سیصد هزار تومان می شد و یك قطعه عکس وجود داشت، عکس مرا در حال شکنجه دادن يك دختر نیمه برهنه در اطاق بازجویی طرابلس نشان می داد . چایچی هم در عکس بود، دوریان عکس را دوباره از من گرفت و به انگلیسی چیزی گفت که نفهمیدم، اما وقتی بفارسی گفت: پدر سگها!، متوجه شدم که آنهم باید چیزی شبیه همین بوده باشد.
معنی گر گرفتن و آتش گرفتن را آن شب فهمیدم نعره می زدم و صحبت از انتقام می کردم، خیلی رک و راحت به دوریان گفتم. خودشان کشتن را یادم داده اند و حالا نوبت خودشان است، می زنم ، می کشم و می روم !
دوریان تلاش می کرد، آرامم سازد و می گفت ؛ حالا که آنها نامردی کرده اند. تو کوتاه بیا تا فرصت داشته باشی و بموقع حسابشان را برسی …
تمام آن شب و در طول گفتگو با قطب زاده و دوریان که تا نزدیکی های صبح بطول کشید، لحظه ای از این قضیه غافل نبودم. اما راستش را بخواهید خودم هم می دانستم که کاری از دستم ساخته نیست.
قطب زاده، درد دلهایش جور دیگری بود. خیلی علنی به دوریان گفت من برای رئیس جمهوری آمدم، اما حالا سنگ قلابم کرده اند به رادیو تلویزیون. پیر مرد هم مرتب امر
صفحه ۱۸۸
و نهی می کند و همه می خواهند این لانه زنبور را بهم بریزند، دور و بر خمینی را کمونیستها گرفته اند و باید کاری کرد. این را از اعلامیه هایی که از دفتر خمینی می فرستند، فهمیده ام. در تلویزیون هم من خیلی تنها هستم. همه برای خودشان یك تیم جور کرده اند و من جز تو و جعفر و برادرم کسی را ندارم.
دوریان، گفت : تا من و جعفر در آنجا هستیم خیال تو راحت باشد. در ضمن تو در راس کاری هستی که همه آنها از چپ و از راست بتو احتیاج دارند. همان بد رکابی هایی را که در پاریس نمی باید، می کردی و می کردی اینجا باید بکنی که نمی کنی؟ سفت بگیر. خودت را از همه بالاتر بدان و البته تا روزی که اوضاع همین جور شلوغ و درهم است ! یک دفعه دیگر هم بگویم که این وضع همیشگی نیست .
بقیه حرفهاهم چیزی در همین حدود بود و چندان برایم جالب نبود . بالاخره همگی ساعت ۵ صبح خوابیدیم که شش و نیم بیدار شویم
. صبح وقتی بطرف اقامتگاه خمینی می رفتیم، دوریان گفت که با نقشه قتل راجر جونز موافقت کنم. منتها، طرح و نقشه را خود آنها بریزند و در ضمن از بابت عکس هم گله کنم
وقتی رسیدیم، خمینی هنوز در اندرونی بود و از سر لطف بمن گفت که باید ترتیبی بدهیم که شما همین جا مقيم باشید که اینها راه را نروید و برگردید.
سید احمد به مجرد آن که مرا ديد، به بهانه ای سر محبت را باز کرد و وقتی تنها شدیم، پرسید
– بالاخره تصمیم گرفتید؟
گفتم : نیاز به تصمیم گیری نبود ، می خواستم کمی فکر کنم تا ببینم چطوری می شود، پیاده اش کرد که با توجه به نا آشنایی من در تهران، فکر می کنم یك کسی و هر کسی
صفحه ۱۸۹
را که شما سلاح بدانید باید کمک کند تا اول طرح و نقشه اش را بریزیم و بعد اجرا کنیم
سید احمد گفت : امشب درباره اش صحبت خواهیم کرد، اما یادت باشد که مثلا خدای نکرده يك وقت خانم مك گری بویی از قضیه نبرد.
گفتم: در ضمن يك گله ای هم از بابت آن عکس داشتم. می دانید که همه در این راه بوده است راه انقلاب ! من هم کسی نیستم که موقعیتم بخطر بیفتد اما این جور چیزها بیاد آدم می آورد که چقدر طرف اعتماد نیست !
سید احمد در حالی که می خندید و به پشتم می زد گفت ؛
– اعتمادی که امام بشما دارد، بمن که پسرش هستم ندارد!
بهر حال قرارمان این شد که شب، با سید احمد درباره طرح و نقشه قتل راجر جونز صحبت کنیم.
و از آن روزهای شلوغ و پر سر و صدا بوده و خمینی هم از دست یکی از مصاحبه های بازرگان بشدت عصبانی شده بود. داشت با بازرگان تلفنی صحبت می کرد که ناگهان دکتر ابراهیم یزدی در حالی که مجروح و خونین بود باتفاق دکتر حاج سید جوادی و اسد الله مبشری وارد شدند.
اولین باری بود که می دیدم، از خونسردی در خمینی خبری نیست ، پرسید چه شده است و اسدالله مبشری تعریف کرد که دو نفر از ژنرالها، نادر جهانبانی و منوچهر خسروداد ، در جریان بازجویی در حالی که دستهایشان به صندلی بسته بوده است . به یزدی حمله می کنند، صندلی شکسته می شود و در همان حال حسابی یزدی را مجروح می کنند
خمینی با شنیدن این خبر که بشری هم با آب و تاب تعریف می کرد. یکدفعه از کوره در رفت و با صدای بلند فریاد کشید
– این صادق دیوانه کجاست؟ هرجا هست پیدایش
صفحه ۱۹۰
کنید و باینجا بیاورید!
همه می دانستند که مقصود از صادق دیوانه، شیخ صادق خلخالی است که اصلا بعلت دوستی با سید مصطفی پسر خمینی مثل خانه شاگرد خمینی بود. دو سه دقیقه بعد شیخ صادق که همانجاها بود وارد شده
خمینی خطاب به خلخالی گفت: همین الان دادگاه شرعی انقلاب را تشکیل می دهی و بر اساس موازین شرعی حکم صادر می کنی. امشب آفتاب غروب نکرده باید اولین احکامی را که صادر می کنی ببینم . تا خون نریزد این انقلاب پا نمی گیرد؟
خلخالی درخواست کرد که چند دقیقه ای با امام تنها بماند و رهنمود بگیرد. بی درنگ همه از اطاق خارج شدند و خمینی و خلخالی درست تا یک بعد از ظهر در اطاق دربسته ای که حتی سید احمد اجازه ورود نداشت، به گفتگو پرداختند . ساعت به خمینی مرا صدا زد و به محض آن که وارد شدم گفت :
– محكمه انقلاب اسلامی زیر نظر شیخ صادق از امروز مشغول بکار می شود، چون شما بازوی من هستید باید یك جوخه ورزیده از بچه های خودتان ترتیب بدهید که احکام اسلامی را در مورد مرتدین و محاربین با خدا و رسول خدا اجرا کنند، الان به دفتر دستور می دهم که حکم شیخ صادق و شما را بنویسند. دست خدا بهمراه جفتتان این شیخ صادق مثل فرزند خود من است با او عهد مودت کنید.
….و، به این ترتیب تیغ شیخ صادق خلخالی بکار افتاد و متاسفانه من و چریکهایم هم برای مدتی طولاني، دلال این ظلم و جنایتها شدیم.
- بازدید: ۲۰۹۴